در بیابانی داغ و پرخطر
آمدند دو برادر
یکی خودخواه، یکی مهربان تر
مهربان ندید چاهِ جلو پایش را
و پرت شد در داخل چاه
اما گرفت شاخه ای را که بود آنجا
برادر دیگر، چاه را دید
پایش گیر کرد به شاخه ای همچو دیو
و افتاد در چاه
اما؛ بود برادرش بیدار
دستش گرفت و عصایش داد
از مرگ حتمی نجاتش داد
خودخواه، از مهربان رفت بالا
و حتّی نگاهش هم نکرد
به لبه ی چاه رسید
مهربان، خودخواه را دید
که از کنار آن چاه می گریخت ...
خودخواه رفت و دیگر برنگشت
حتّی ثانیه ای فکر برادرش نکرد
مهربان در چاه افتاد و مُرد
ساکت و آرام بود چاه خشک
چند صباحی که گذشت
خودخواه می گذشت از دشت
روزی که او به تجارت رفته بود
در آن بیابان به یاد برادرش نبود
ناگهان کسی فریاد زد: قربان
فردی کشته دیدم داخل چاه
خودخواه یاد برادر کرد
دست به سینه، آه و ناله کرد
همه تعجب زده ایستادند
و به خودخواه نگاهی انداختند
گفتند: چه شده قربان
گفت: جسد برادرم هست در چاه
همه گفتند از کجا می دانید
خودخواه، بیشتر نالید
او همه چیز را برایشان گفت
که خودخواه عذاب وجدان خواهد داشت تا آخر عمر.